loading...
گوگولیها|مجله تفریحی خبری
Mr.abolfazl nazori بازدید : 82 سه شنبه 05 آذر 1392 نظرات (0)
داستان عاشقانه نیوشا و سیاوش

سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !

اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !

قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .

ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !

اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !

 

من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .

وقتی شب برگردم همون دم در میگه دوستم داری ؟ ! بریدم آقای قاضی ! بریدم . . .

نیوشا فقط ۱۹ سال داشت و ۸ سال از سیاوش کوچکتر بود و شاید همین فاصله سنی اختلافشان را تشدید می کرد!

توی این یک سالی که ازدواج کرده بودند،سیاوش همه سعیش را کرده بود که نیوشا این افکار را از خودش دور کند ولی فایده ای نداشت !

روز به روز بدتر می شد و اختلاف هایشان بیشتر. . .

تا اینکه دیدند زندگی هر روزه زیر یک سقف با دعوا دارد هر دویشان را پیر و خسته می کند !

به همین خاطر تصمیم به طلاق گرفته بودند . . .

سیاوش همچنان داشت اس ام اس می داد که قاضی برگشت و گفت : آقای محترم ! پنج دقیقه به اینجا گوش کنید !

اون گوشی رو بزارید کنار ! دارم دفتر زندگی مشترکتون رو می بندم،اونوقت شما هی سرت تو گوشیته ؟ !

این را که گفت سیاوش هول شد و اس ام اس را هول هولکی فرستاد !

داشت با نیما دوستش اس ام اس بازی می کرد ؛ نیما داشت سعی می کرد که سیاوش را از طلاق منصرف کند . . .

ناگهان صدای گوشی نیوشا آمد ! دستش را برد توی کیفش و با تعجب پیامکی را که رسیده بود خواند :

چیکارش کنم نیما ؟ من عاشقشم ، ولی وقتی نمی خواد باورم کنه میزارم بره ، شاید وقتی ازم جدا بشه خوشبخت تر زندگی کنه !

الان کنارمه ، دلم میخواد بهش بگم نیوشا طلاق نگیریم ! دلم میخواد فریاد بزنم بخدا عاشقتم دوستت دارم ، ولی . . .

بلافاصله چشمهای نیوشا برق زد و با صدایی لرزان گفت :

آقای قاضی ! خواهش می کنم یه لحظه دست نگهدارید ! من ، من می خوام با سیاوش بمونم و دوباره با عشق زندگی کنم !

.

.

.

قاضی سیاوش را هول کرده بود و او به جای نیما اس ام اس را برای نیوشا که اسمشان کنار هم بود اشتباهی فرستاده بود

منبع اذر فان

 

Mr.abolfazl nazori بازدید : 73 سه شنبه 05 آذر 1392 نظرات (0)

 

جلوی دبیرستان منتظر بودم تا خواهرم فاطی بیایید. یک ساعت قبل بشدت برف می بارید ولی حالا خورشید بود که باز حکمرانی آسمان را در دست گرفته بود. عاشق درخشش خورشید بعد از بارش برف بودم ولی سه ماهی می شد که دیگر از هیچ چیزی لذت نمی بردم تو این مدت آن کابوس شوم یک لحظه هم رهایم نکرده بود.

ــــ مَصی کجایی؟

فاطی بود با عصبانیت گفتم: خودت کجایی؟ خنده شیرینی کرد و به بوتیکی که بین دبیرستان ما و دبیرستان فنی حرفه ای که خودش در آن تحصیل می کرد اشاره کرد و گفت: نمی دونی چه لباسایی آوردن یه مانتوی قشنگ دیدم رفتم قیمتش کردم. نگاهی سرزنش آمیزی به فاطی کردم و گفتم: راه بیفد بریم. چند متری بیشتر نرفته بودیم که جمله یاخدای فاطی بدنم را لرزاند هر وقت اتفاق بد و ناگواری می‍افتاد فاطی می گفت یاخدا. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ نگاهی به من انداخت و گفت: یه پسر دنبالمونه. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم بی درنگ سرم را برگرداندم راست می گفت یکی دنبالمون بود. رو به فاطی کردم و پرسیدم:دنبال توئه یا من؟ فاطی با اضطراب جواب داد: تو. فاطی در این موارد اصلا اشتباه نمی کرد به قول خودش پسرها را بزرگ کرده بود. بی معطلی برگشتم و به طرف پسر رفتم. جلوی پسر ایستادم و و گفتم: آقای محترم لطفا دنبال ما نیایین.پسر با لبخند گفت: خانوم من از اون پسرا نیستم که سر هر پیچی........حرفش را بریدم و گفتم: برام مهم نیست شما چه جور پسری هستید لطفا برگردیدن. پسر با خوش رویی گفت: ولی من شما رو د.....دوباره حرفش را بریدم و با صدای بلند گفتم: یا همین الان گورتو گم می کنی و میری یا چنان جیغی میکشم که همه گشت های ارشاد دنیا بریزن اینجا. پسرک با دستپاچگی گفت: باشه معذرت می خوام الان میرم. درحالی که رفتن پسر را را تماشا می کردم بی اراده به آن روز شوم کشیده شدم، روز والنتاین.

روز والنتاین بود زنگ تفریح دخترها کادوهایی که اغلب امروز صبح در راه مدرسه از دوست پسرهایشان گرفته بودند را به هم نشان می داند. توی دلم به همه‍‍‍‍ه یشان حسودی می کردم بخصوص به رقیب درسیم شیدا یک کارت پستال دستش بود که رویش نوشته شده بود: والنتاینت مبارک عزیزم. احساس می کردم کارت را عمدی طوری نگه داشته که من ببینم. تو درس حریفم نبود ولی عوضش نقطه ضعفم را می دانست و از هر فرصتی استفاده می کرد و دوست پسرش را به رخم می کشید. دوست پسرش زشت بود ولی من حاضر بودم با پسری زشتتر از او هم دوست شوم.

شیدا باز آن زبان نیش دارش را باز کرد و گفت: امید برات چی کادو داد؟ امید دوست پسر خیالیم بود که به همکلاسی هایم گفته بودم تو چت با هم آشنا شدیم. مطمئن بودم شیدا می دانست امیدی در کار نیست. گفتم: هیچی، من دیگه باهاش رابطه ندارم از این بچه بازیا خوشم نمیاد منو از مقصدم دور می کنه هدف من دارو ساز شدنه. شیدا خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: بچه بازی؟ نه عزیزم اسمش بچه بازی نیست عشقه و زندگی بی عشق معنا نداره اگر بزگترین داروساز دنیا باشی ولی عشق نداشته باشی زندگیت پوچه اونایم که میگن عشقم کارمه فقط شعار میدن تا حالا قصه عاشقونه ای شنیدی به نام داروسازی و مجنون؟ دخترهای که کنارمان بودند خندیدند داشت گریه ام می گرفت ولی من هم به زور خنده ای کردم و از کلاس رفتم بیرون داشتم می سوختم. زنگ آخر حواسم به درس نبود و به حرفهای شیدا فکر می کردم من با تمام وجود می خواستم دوست پسر داشته باشم مثل همکلاسی هایم مثل شیدا مثل فاطی. نداشتن دوست پسر داشت برایم عقده می شد. پسرهایی که به خانه یمان زنگ می زدند فقط سراغ فاطی را می گرفتند من به زیبایی فاطی نبودم ولی به هیچ وجه زشت هم نبودم ولی نمی دانم چرا هیچ پسری مرا نمی خواست دخترایی زشتی را می شناختم که از دوره راهنمائی دوست پسر داشتند ولی من که دوم دبیرستان بودم یک بار هم تجربه دوستی با جنس مخالف را نداشتم انگار هیچ پسری من را نمی دید. وقتی زنگ زده شد کوله ام را برداشتم و از مدرسه خارج شدم فاطی تا من را دید دست تکان داد.

در راه خانه هنوز داشتم به اتفاقات امروز فکر می کردم به کادوهای دخترها به حرفهای شیدا فکر کردن به آنها آزارم میداد و عین پتکی بر مغزم فرود می آمد. صدای فاطی من را به خودم آورد که با خنده داشت می گفت: دختر بختت باز شد! متوجه حرفش نشدم و با تعجب پرسیدم:چی؟! با خنده گفت: یه پسر دنبالمونه خندیدم و گفتم: پس یه کادوی دیگه به کادوهای روز والنتاینت اضافه شد لبخندی زد و گفت: نه این یکی تو رو نشونه گرفته.سرم را برگرداندم و خوب نگاهش کردم یک پسر خوشتیپ با کمی ته ریش، مو و چشمهای سیاه، پیراهن دکمه ای سیاه که دو تا از دکمه هایش باز بود و می شد پشم های سینه اش را دید، شلوار پاگشاد و پوتین سیاه نوک اردکی. از این پچه قرتی های امروزی نبود شبیه لوتی های زمان شاه بود. برگشتم و گفتم:من از این شانسا ندارم فاطی با لبخند گفت: من پسرا رو بزرگ کردم تو رو نشونه گرفته. دوباره نگاهش کردم او هم نگاهم کرد لرزیدم فاطی درست حدس زده بود هدفش من بودم.با خودم گفتم: وای خدا یعنی میشه؟ اگه با من دوست شه شیدا که هیچ همه دبیرستان از حسودی میترکن.

رسیدیم به ایستگاه اتوبوس به فاطی گفتم: بیا یه امروز پیاده بریم فاطی نگاه معنی داری به من کرد و با رضایت گفت: اطاعت ابجی کوچیکه. پسر فاصله کمی با ما داشت صدای تق تق پوتینهای نوک اردکیش گوشم را نوازش می کرد توی دلم آشوب بود تمام عضلات بدنم سفت شده بود حس عجیبی داشتم مثل اینکه واقعا عاشقش شده بودم آنهم در یک نگاه. سر یک پیچ باز نگاهش کردم لبخند زد دلم طوفانی شد.

ساعت نزدیکی های دو بود و اکثر مغازه دارها برای خوردن ناهار رفته بودند و اکثر خیابانهای که در مسیرمان قرارداشتند خلوت بودند، از یک خیابان خلوت دیگر عبور کردیم صدای تق تق پوتینهایش را آشکارا می شنیدم. تو رویا شنا می کردم که جیغ ترمز ماشینی چهار ستون بدنم را لرزاند.به پشت سرم نگاه کردم چند نفر داشتند پسر سیاهپوش را تو صندلی عقب یک سمند می گذاشتند. مسخ شده بودم پاهایم توان ایستادن نداشتند. چشمهایم تنها لنگه پوتین نوک اردکی اش را که وسط خیابان افتاده بود می دیدند.

صدای فاطی من را از آن روز شوم بیرون کشید. با عصبانیت گفت: دختر داری خودتو می کشی به خدا تو مقصر نیستی قسمتش بود، مرگ و زندگی دست خداست. تا خانه فاطی یک ریز حرف زد تا آرامم کند ولی عذاب وجدان من آرام شدنی نبود می دانستم تا آخر عمر وجدانم از من خواهد پرسید: خودخواه عقده ای چرا آن روز سوار خط واحد نشدی؟

گردآوری: مجله اینترنتی زیگیل

دست نوشته: سام امیری

 

منبع: داستانک

Mr.abolfazl nazori بازدید : 93 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

 

داستان سریال ایرانی آوای باران محصول شبکه سه سیما

خلاصه داستان سریال آوای باران  : زندگی خانوادگی مردی به نام طه ریاحی که تاجر داروست با بروز اتفاقاتی دگرگون شده و سرنوشت عجیبی برای او و دخترش رقم می خورد  و …

تهیه کننده سریال آوای باران :  سید محمد هاشمی اصل

کارگردان :  حسین سهیلی زاده

گروه نویسندگان :  سعید جلالی  و علیرضا کاظمی پور

بازیگران سریال آوای باران :  حمید رضا پگاه ، سام درخشانی ،ثریا قاسمی ،الهام چرخنده ،امیر دژاکام ، سیاوش خیرآبی،سپیده خداوردی و …

سایر عوامل تولید:
مدیر تصویر برداری: مرتضی غفوری

مدیر صدابرداری:  مهدی آزادی

طراح چهره پردازی : نوید فرح مرزی

طراح صحنه و لباس:  آناهیتا جواهر چی

مدیر تولید: حمید رضا وفایی

 دستیار اول کارگردان: سید امین هاشمی اصل  و امین محمدی

منشی صحنه: آتوسا شاه سیاه

عکاس: محمد سلطانی

جانشین تولید: پوریا عطابخشی

تدوینگر: امین عابدی

مدیر برنامه ریز : امیر سلیمانی

منبع کلیشه

Mr.abolfazl nazori بازدید : 170 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (2)
Mr.abolfazl nazori بازدید : 76 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)
ماله من نباشـــــــی؟؟؟

هیــــــــــــــــس....

تو ماله منی....

همین....

باره اخرت باشه که می خوای زندگیمو ازم بگیری....

♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥
♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥

تقدیم به عشق خودم!

♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥
♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥  ♥
in9ulv3ls4n43tpkux4a.gif

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 347
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 79
  • آی پی دیروز : 72
  • بازدید امروز : 86
  • باردید دیروز : 76
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 214
  • بازدید ماه : 183
  • بازدید سال : 1,947
  • بازدید کلی : 300,109